اولين
زندگي من ... زندگي اي كه به تنهايي ساخته ميشود...
سه شنبه 5 مهر 1398برچسب:, ساعت 16:49 | پرين

سلام دوست عزيز     خوش اوومدي به بلاگم...

چندتا نكته رو مي خواستم بگم!

1. اگه از بلاگ قبلي اينجا اوومدي، حالا چه دوست  قديم چه دوست جديد، برات بگم كه : چون blogfa مشكلات زيادي داشت ، هم براي خودم هم براي مخاطب ها، به پيشنهاد دوست عزيزم( ممنون خانوميي  ) به loxblog اوومدم! اميدوارم اينجا ديگه اذيت نكنه!

==> اين سرويس دهنده ، 5 آدرس در اختيارم گذاشته : براي اينكه سريعتر صفحه برات لود شه ، ميتوني هر 5 تا را امتحان كني و اگه بازم با مشكل مواجه بوودي ، لطفا كامنت بگذار تا از حجم قالب و ... كم كنم!

2. دوست عزيزم، خواهشا كامنت نگذار براي تبادل لينك ،كه حذف ميكنم!!! اينجا امكان «تبادل لينك هوشمند» رو داره ، لطفا پايين صفحه برو ، اونجا آدرس خودتو بزن { البته سيستمش طوريه كه بايد اول منو لينك كني(من تمايلي به لينك ندارم! سيستمش اينطوره)} خياله خودتو منو راحت كن!

3. اگه دوست هميشگي و پايه ي بلاگم هستي ، توصيه مي كنم ، خيلي ساده، اوون پايين عضو بلاگ شو ، اينطور بهتره و بعدنا به دردت ميخوره، دوست جوونم!

4. براي خبردار شدن از آپ اينا هم ميتوني ، در خبرنامه عضو شي تا خودكار بهت اطلاع بده!

5. تا ميتوني عزيزه من، نظر خصوصي نگذار، خيلي اذيت ميكنه! ممنون از همكاريت!

6. براي هر پست هم ميتوني با ستاره ها كه هست نظرتو راجع بهش ، اعلام كني...

7. تا ميتوني انتقادم كن، پيشنهاد بده ، خيلي خيلي خوشحال ميشم تا اينكه بهم بگي ، بلاگ خوبي داري! من دلم ميخواد پيشرفت كنم!

8. رشته مو برات گفتم، چون خوشحال ميشم بتونم كمكت كنم ، اگه اشكال درسي چيزي داشتي.

9. بلاگ طبق موضوعات دسته بندي شده است ولي هر مطلب جديد (صرف نظر از موضوعش) را در صفحه ي اول ميگذارم!

10. مطالب هم در اينجا آپ ميشود هم در بلاگفا.

11. خيلي ممنون كه وقت گذاشتيو اين پست رو خووندي

---------------------------------------------------------------------------------------------

پ . ن : اين پست ثابته براي ديدن پست هاي جديد، به بعد اين پست توجه كن! يه وقت گول نخوري گلم!

 موفق و شاد باشي...

دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, ساعت 8:1 | پرين

 

دلم گرفت... انقدر كه به گذشته رفتم ... به بچگي هام... مامان گفته آماده باش ميام دنبالت بريم شهادت! باز شهادت... تا يه ربع ديگه بايد آماده باشم ول.ي...رفتم رووو فاز دل شكستگي دل گرفتگي...

ميدونيد غصه ي اينو گرفتم چرا سرنوشتم اينطور شد ، كي توو سرنوشته من مقصره؟ مامان ميگه مامانش ! ولي نميدونم...

ميدونيد سرنگرفتنه ازدواجم، باز به بچگي هام برميگرده... همينه كه وقتي به حرفاي نامزدم فكر كردم، به قضاوت هاش ... دلم گرفت و به گذشته رفتم...

از جمله افرادي ام كه خيلي خيلي خوووب تصاوير توو ذهنم مي مونه همينه كه حتي 1 يا 2 سالگيمم يادم مياد... اما قصه رو از 4-5 سالگيم شروع ميكنم... (شاید یه روزی مفصل زندگیمو نوشتم! الان یه کمی توضیح میدم تا به جریانه نامزدم برسم...)

روزايي كه پر از تب و تاب بوود ...

(مامان اوومد بايد برم...)

خب برگشتیم الان به وقت تهران ساعت ۱۰:۵۶ دقيقه است و من پروژه مو بي مرتبيه كد ميخوام مستندسازي كنم ول..ي رفتم روو فازه دل شكستگي! ميدونيد اينكه راجع بهت راجع به عزيزانت قضاوت بشه، اونم ناعادلانه اونم با چشم بستن بر خيلي چيزا، خيلي سخته! دله آدم واقعا ميگيره واقعا ميگيره!

نتيجه گرفتم مفصل زندگيمو بگم ...

 

دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:, ساعت 6:47 | پرين

 

ديشب بعده دو روز سر و كله زدن با كدهاي پروژه ام ،رسيدم به ERORR ...اونم چه اروري ، پدر مادر دار! فكـــــــــ كن ، با خودم قرار گذاشتم ديگه دوشنبه رو حتمي برم قم برا ارائه، حالا ساعته 1 شب  ميرسي به ارور ... البته سورس قبليم رو نگه داشتم ولي كدها بايد دسته بندي شده باشن تا به قولي تميز جلوه بده... حس خووبي نبود جدا! اين شد كه خيلي خيلي آرووم لپ تاپ رو بستم و يه پتو و بالش برداشتم، كنار لپتاپ خوابيدم ( حتي حوصله ي تخت رو هم نداشتم! )

خوابيدم ... خوابهاي خوشي هم ديدم خوشبختانه... يه دفعه همينجوري ساعت 5 صبح بيدار شدم!

انقدر اين خواب ديشبم بهم چسبيده كه دلم ميخواد همه ي شبا زوود بخوابم! انقدرم الان دلم باشگاه ميخواد ، كه نگوووو ولي اين پروژه پروژه ...

راستي يه مطلب ديشب خووندم «فرهنگ ازدواج» دوست دارم شما ها هم بخوونيدش... من كه هنوز ذهنم درگيرشه...

بعدا اضافه شد : ساعت ۸ شده ولی اصلا نمیشه بابا نمیشه صبح پروژه کار کرد... حدود ۷- ۸ سالی میشه رویه ام اینطوره شبها کارام رو انجام میدمو روزا میخوابم! الان هرکار میکنم نمیتونم ذهنمو متمرکز کنم و داکیومنته پروژه مو بنویسم! چیکار کنم؟

شایدم ذهنم آشفته شده باز یاده حرفای نامزدم افتادم ... قضاوتی که راجع به خودمو خانواده ام داشت.. دلم میگیره هروقت یاده حرفاش می افتم.

آهنگ بشنوم خوبه ؟ همون آهنگ دلم گرفت رو میشنوم ببینم چی میشه...

 

خیلی طولانیه قضيه ي ما، هنوز توو برزخه انتخابم كه راجع بهش بنويسم يا كلا فراموشش كنمو هيچي راجع بهش ننويسم!
اما حدودي توضيح ميدم...

آشنايي من با نامزدم از اينجا شروع شد كه ، نامزدم يه بار اوومد مغازه اي كه من كار ميكردم تا به من درس بده، همونروز حس كرد به هم شبيهيم و هم فكريم و...  چندماه بعد ازم خواست هم رو بشناسيم تا اگه مناسب بوديم ازدواج كنيم، من رد كردم چون اولا يه جور دوستي ميدونستم و خوشم نميومد، دوما خانواده ام حتما بايد مطلع ميبودند ، چون برام نظرشون خيلي خيلي مهم بوود. بار دومي شكل گرفت باز رد كردم، خيلي مصمم تر از قبل! كه بار سوم، ازش كمك خواستم برا آينده ام و ... كه از نوع حرف زدنش و اس زدنشو ... خودمو دوستم نتيجه گرفتيم ،احساس داره و فراموش نكرده، دوستم و مسئول خوابگاه و ... گفتند خدا راضي نيست انقدر جوونه مردمو اذيت كني قبول كن باهاش صحبت كني،واسه همين بهش گفتم هنوز دارين فكر ميكنيد؟ گفت بله مسلما! گفتم ، باشه تكليفم روشن شد وقت ميذارم برا فكر.

 بهش همون بار اول و دوم و همين سومين بار، گفتم با خانواده ام از لحاظ اعتقادي فرق دارم،اونا توقعاتي برا ازدواجم دارند چون خواستگارايي هست كه اوون توقعاتو براوورده ميكنه اصلا كوتاه نميان، اوون گفت از لحاظ اعتقادي من ميتونم با خانواده تون كنار بيام، خانواده تون نياز دارند به شخصي مثل من، كه نه مذهبيه نه باز. از لحاظ توقعات هم ، اگه پوله حل ميكنم و... بهش گفتم نه با قمي بوودن هم مشكل دارن كه باز شوخي گرفتو گفت قمي بوودنمو عمل ميكنم! كلا با اين حرفا تقريبا آرووم شدمو گفتم با اطلاعه مسئول خوابگاه حدود چندجلسه مشاور بريم تا حدودي دستمون بياد به درد هم ميخوريم يا نه! بعد به خانواده بگم! جالب اينجا بوود كه هربار مشاوره و صحبت ما ، بحث خانواده ي من بوود و در جواب ميگفت مشكلي نيست، هرجوره راضيشون ميكنم... تا شد به خانواده گفتم، مخالفت شديدي شد از جانب مادرم، پدرم گفت با خودم صحبت كنه ، صحبت كرد و پدرم قبولش كرد فقط بهش گفت، تو يه عروسيه درست حسابي بگير و كارتو درست كن و شرط ازدواج رو هم اوومدن به تهران گذاشت، اوون قبول كرد، حالا هي بالا پايين داشتيم ، در كلش اينكه ازمايش خوون رفتيم تاريخ عقد مشخص شد و رفتيم حلقه ببينم كه ، توو مغازه اي كه مامان پيشنهاد داده بوود ، من هيچ حلقه اي قشنگ نديدم جز يكي اوونم قيمتش 3 ميليون بوود كه چون آشنا بوود تا 2600 پايين اوورد، اما نامزدم خيلي براش سخت ميشد همين شد كه قبول نكرد، مامان خيلي خيلي روو من حساسه، كلا اگه درخواستي داشته باشم حتما هرجوره برام فراهم ميكنه، كلا ميدونه زود دلم ميگيره و ... همين حساسيتش سبب شد كه فكر كنه نامزدم اينطور نيست كه هوامو داشته باشه و فكر كرد كه دله من شكسته و ... سرناسازگاري برداشت كه نامزدت مرد نيست ! مرد برا زنش حتي لباسشو ميفروشه ...  اين شد كه تا تونست هزينه هاي جشن و غيره رو صعودي كرد، كلا ميخواست تمووم شه همه چي! بعده كلي ماجراي ديگه ، اخرسر بابام گفت ، گير نديد به اين چيزا فقط چون توو فاميل ما عروسي و غيره خيلي مهمه همون جشن درست حسابي رو بگيره و تموم كنيد بعد بريد توو زندگيتون نون خشك اصلا بخوريد چيكار داريم! زنگ زد به نامزدم، گفت بهش ميتوني جشن رو بگيري؟ گفت نه! حالا نميدونم اين نه يعني نه اصلا يا نه براي بعد، ولي فكر كنم اونطور كه من باهاش صحبت كردم نه اصلا بووود. چون ديگه رويه شو عوض كرد، گفت كلا بي هيچي، ساده ي ساده ي ساده. برا منم مثه هميشه هيچ فرقي نميكرد. در آخر هم خانواده مو مقصر دونست و رفت!

 راجع به خانواده گفت اهل چشم و هم چشمي هستند و اين مشكل ايجاد ميكنه برا بعد، من ميدونم اهل چشم و هم چشمي هستند ولي تا عروسي فقط مشكل داشتيم، بعد گفت چون با من راضي نيستند كلا از منو كارام ايراد ميگيرند اين آرامشه منو بهم ميزنه، گفتم نه ، من خانواده مو ميشناسم اگه مخالف بوودند طوري كه تا آخر عمر بخوان سركوفت و ... داشته باشند اصلا تا اين مراحل جلو نميرفتيم، همون اول طوري باهام برخورد ميشد كه خودم عقب ميكشيدم! توهين و حتي فحش هاي ركيكي هم خانواده ام به خانواده اش گفته بودن ، خيلي خودمو خودش و خانوده اش ناراحت شديم، اما وقتي آرامش برگشت و برا خانواده خيلي چيزا مشخص شد خودشون شرمنده شدند اما اوون كلا اينا رو جزو شخصيتشون ميدونست و ميگفت اهله همين چيزان ، در كل اوون حرفامو قبول نكرد ، برا ثابت كردن حرفم با مشاوري صحبت كردم و مشاور گفت بايد اوونم باشه، بعد صحبت گفت نامزدت تصميمشو گرفته ، ولش كن، بذار بره! گفت هيچ توضيحي هم براش نده ديگه... منم حرفاي آخرم رو ايميل كردم و اوون پاسخ داد و باز همون حرفا، اين شد كه منم قيدشو زدم...

 الانا گاهي از قضاوتش گاهي ازساده گذشتنش گاهي از اينكه همه چيو گفتم بهشو با آگاهي اوومد و قول داده بوود و خيلي چيزاي ديگه غصه ام ميگيره بعضي وقت هاهم از دلتنگي غصه ام ميگيره، ولي نميخوام ، اصلا نميخوام باهاش حرف بزنم، يه اقاي ديگه اي هم بوود گفت كه باهاش حرف بزني بهتره، اما نميخوام صحبت كنم، من وابستگي ندارم ميتونم فراموشش كنم ولي فقط الانا غصه دارم كه راجع بهش حرف ميزنم. ولي اينكه باهاش حرف نميزنم اينه كه دلم ازش شكسته ، چون آخرسر بهم گفت بين عقل و احساسش ، عقل رو انتخاب كرده، من گلم در مرداب، برا اين تصميم ، خودش به تنهايي فكر كرد و تصميم گرفت ، برا فكرش حتي بررسي نكرد، با چهارتا ظاهر قضاوت كرد و رفت! اما من اينطور نبودم، هربار كه حتي ردش ميكردم كلي باهاش حرف ميزدم قانعش ميكردم ، برا حرفا كلي بررسي ميكردم و خيلي ديگه ! كلا منو پيش خودم( بماند كه پيش بقيه خرد شدم) خرد كرد اينا بهم اجازه نميده . اصلا خودتون اينو در نظر بگيرين، براش ارزش ندارم ، خودش يه حرف نميزنه، خب همين ديگه ، خب براش تمووم شده ام و ارزش ندارم! تكليفه من روشنه ديگه! من خداروشكر چون توو زندگي خيلي سختي و دل بريدن داشتم ، جزو شخصيتم شده ، وابستگي و غيره برام پيش نمياد هرآن تصميم بگيرم فراموشش كنم ، فراموش ميكنم ، غصه ي اينو ندارم كلا غصه ي اين پيشامدها رو دارم و همش دلم ميخواد درست حسابي تحليلشون كنم ، چندتا مشاور رفتم قضيه رو خيلي كامل توضيح دادم ، همه نامزدم رو احساساتي و پايبند به تعهدات و قولش ندونستند و گفتند ارزش نداره، فكرشو نكن، اما من ميگم نه، توو قضيه ي ما همه مقصر بودند و همه دچاره سوتفاهميم، بعد مردد ميشم، كلا عينهو برزخ شده ، نميدونم چي درسته چي غلط اصلا چي شده، سرم چي اوومد؟ نامزدم نامرد بوود، خانواده ام نامردند خودم نامردم نميدونم اين سوالات اذيتم ميكنه و يه خرده هم دلتنگي چون قضيه مون تازه تمووم شده، ولي فكر كنم با همين نوشتن بلاخره يه روز آرووم ميشم.

 

شنبه 9 مهر 1390برچسب:, ساعت 2:24 | پرين

 

آره !  دقيقا گيلي هم گفت ! آره منم داشتم الان به همين موضوع فكر ميكردم، واقعا درستش كدومه؟
از يه طرف به بابام نگاه ميكنم، مدركش پنجم ابتدايي ! عاشق مامان ميشه اونم با يه نگاه!  مامان هم با كلي نه و فلان آخرسر عاشق ميشه باز اونم با يه نگاه! هيچي از هم نميدونستند، هيچي از آينده شون نميدونستند(يعني برا آينده برنامه نداشتن) فقط و فقط بابا به رسيدن،  به ازدواج فكر ميكرد... ( حتي بابا اوون وقت شناسنامه هم نداشت، فقط كار بلد بوود و يه ماشين داشت ! خانواده هاشون هم طرد شون كردند ، ديگه پشتوانه ي خونواده رو هم نداشتند، يه بچه يعني من، هم اين وسط، كلي هم پرخرج بوودم !  فقط با احساس زندگي رو شروع كردند... كم كم از زندگيشون ميگذره ، هم رو ميشناسند ميبينند نه! اخلاقاشون با هم سازگار نيست، هركدوم واسه يه فاز ديگه اند ولي 8-9 سالي حتي بچه اي هم نبود كه به خاطرش زندگي كنند ، زندگي كردند، دعوا داشتند بحث داشتند اما هميشه بابا پيش قدم ميشد و سور وسات آشتي رو به راه مي انداخت ) الان 17 سال گذشته ... خداروشكر زندگيشون رو به راه شده... از همه مهمتر عشقشون پايدار مونده! واقعا عجيبه عشقي كه بي شناخت بي هيچي فقط از رو دل از رو احساس بووده، پايدار موونده...
از يه طرف  به نامزدم نگاه  ميكنم، مدركش خب ميشه گفت ليسانس ! عاشق ميشه با عقل ! منم با كلي نه و فلان آخر سر عاشق ميشم با عقل ! همه چي از هم ميدونستيم، همه چي از آينده مون ميدونستيم (يعني برا آينده مون برنامه داشتيم ) اما...
ديشب كار فوري اي داشتم طوري شد كه  بايد به نامزدم ميگفتم، يه دفعه بحثمون نميدونم چي شد ، رسيد به اينكه اوون گفت ، آهان يادم اوومد، بهم گفت اون شب كه اوومده بوديد مغازه... من توو دلم گفتم : كه كاش نمي اوومدم، چون همون شب عاشقت شدم! بعد نخواستم بگم ، بهش گفتم سانسور كردم، ازم پرسيد، چيو سانسور كرديد؟ بهش گفتم ...  ولي به خدا قصدم نبوود بحثو باز كنم، گفتش سخت نگيريد! نميدونيد چقدر دلم گرفت... بعدترش بهم گفت( فك كنم منظورش اين بوود) كه فراموشم نكرده (اينكه دقيق نميدونم واسه اينه كه ارجاع داد به درباره ي وبش، حالا نميدونم كدوم قسمت منظورش بوود، ولي فكر كنم منظورش همون فراموش نكردن بوود) بهش در كل گفتم، نه فراموشم كردي! جوابم رو داد : ازدواج راهه هدف نيست! سخت نگيريد! باورتون نميشه (شايدم من حساسم) خرد شدم! دنيا رو سرم خراب شد! اين جمله بهم اينطور گفت كه انگار من بهش گير دادم، ميگم توروخدا بيا باهام ازدواج كن! چقدر دلم شكست هم برا اينكه انگار شخصيتم خرد شد ، چون واقعا من كارش داشتم ، واقعا قصدم باز شدنه بحث نبوود، هم برا اينكه اصلا به ازدواج فكر نميكنه! اصلا انگار از احساس به دوره!
حالا باباي من تمام فكر و دلش و همه چي ازدواج بوود ... ازدواجي كه احساسش... نگاهش حاكم بود...جالبتر اينجاست كه باباي من برا رسيدن به مامان حتي گريه كرد پيش پدربزرگم فاميل هاش، به زانوش افتاده بوود حتي، خيلي راحت به همه عالمو آدم ميگه من عاشقم من زنمو دوست دارم خواري و ذلت و نميدونم حقارت نميبينه ...
اما نامزده من كسر شان ميدونست و نبايد شخصيت خرد شه و حتي ديگران انگار مسخره اش كرده بوودن بهش برخورده بوود و كلا گدايي عشقو ذلت و خواري و حقارت ميدونست...  منم البته همين اعتقادو داشتم ! ول..ي ...
 
الان موندم، آدم عاقل باشه بهتره ، آدم فكر كنه بهتره ، يا آدم با دلش تصميم بگيره ، به احساسش توجه كنه بهتره!
ميدونيد اگه بخوام به دلم نگاه كنم...  الان ميگم كاش نامزده من مدرك پنجم داشت كاش همش فكر نميكرد( با اينكه خودمم اينطورم ها اينو ميگم) كاش به احساس توجه ميكرد كاش برا اوون فقط و فقط ازدواج و رسيدن مهم بوود ...
 
همش ميشينه دو دوتا چهارتا ميكنه! همش ميشينم دو دو تا چهارتا ميكنم!
 اما مامان باباي من!
 
واقعا نميدونم... دقيقا الان ميخوام جيغ بكشم...  قاعده رو گم كردم !
 
شنبه 9 مهر 1390برچسب:, ساعت 1:5 | پرين

 

خداروشكر جريانه مامان اينا با اينكه صبح دادسرا دارن ؟! داره درست ميشه... ماشاءالله...

اما براي اولين بار حسوديم شده!

(با اينكه دوستام ميگن بارزترين صفت تو اينه كه اصلا حسود نيستي! )

ميدونيد... مامان الان اينجا كنارم نشسته بوود... داشتيم از دعوا و اينا صحبت ميكرديم كه به مامان گفتم ، واقعا مامان راست ميگفتي ها توو زندگي علاقه خيلي مهمه! مامان گفت چطور مگه؟! گفتم آخه توو اين دعواي شما خيلي خووب به چشمم ديدم هردوتون عاشق هميد و همين نميذاره از هم جدا نشيد، اين دروغه كه ميگين به خاطره بچه ها دارين زندگي ميكنيد، چون اينبار ما كه گفتيم از هم جدا شين خياله ما رو هم راحت كنين، اما تا حرف از طلاق شد... ورق برگشت! گريه ي ديشبت ... اعصاب خردي هاي چندشب پيشت ، همه و همه گفت تو عاشق بابايي... اينه كه نميذاره قيدشو بزني! كوتاه مياي و ... بابا هم كه ، هه! تابلو بووده هميشه!  مامان گفت، آخه.. نه.. آخه! گفتم سر مارو شيره نمال، آجي هم ميگه! كلا ديديم هردو فوق العاده هم رو دوست دارين... آهي كشيدم ... مامان فهميد... پرسيد تو دوسش داري نه؟البته اين سوالو چندوقت پيش كه خيلي حالم بد شده بوود ازم پرسيده بوود، بهش صراحتا گفتم بله و دوست ندارم راجع بهش بد بگين، اعصابم خرد ميشه! اما ايندفعه آه منو كه ديد با جديت بيشتري پرسيد... منم سرمو پايين انداختم ، چشام پرشده بوود... گفتم آره ... خيلي زياد ول..ي گفت : اونم تو رو دوست داره ؟ گفتم فك كنم ، خب اگه دوسم نداشت كه دوباره اس نميزد كه بيايد بلاگه شبكه ام، اگه دوسم نداشت كه، وقتي بهش گفتم نظر نميذارم و بلاگت نميام شايد بهتر باشه، نميگفت ، مگه ما بچه ايم! كلـــي هم خوشحال ميشم! يا الان كه ازش كمك خواستم ، باوجود خستگي و كار داشتنش ، ديشب كه ديروقتم بوود ، كمكم كرد... مامان خنديد! گفت يعني بازم مياد؟ گفتم نه ! گفت پس اين چه دوست داشتنيه؟! گفتم آخه فقط دوسم داره مثه بابا عاشق نيست، خوش به حال تو مامان، خيلي برا بابا ارزش داشتي اينقدر به پات مونده، با اينهمه اذيتايي كه داري، اون از من اذيت نديده رفته ميديد چي ميشد... مامان دلش گرفت، اينو از اينكه پاشد رفت فهميدم! اما من واقعا اينا رو از ته دلم ميگفتم و واقعا داشتم ميسوختم! براي اولين بار به مامان به عشقشون به اينكه كنارهمند و به هم رسيدند حسوديم شد، خوش به حالشون خيلي عاشق همند، خيلي به سختي هم رو بدست اووردند ولي هنوز بعده ۱۷ سال (ماشاءالله) عاشق همند!

اي روزگار...

مثلا دارم كدهاي پروژه مو مرتب ميكنم... اصلا حسش نيست!

----------------------------------------------------------------------

پ.ن : بعدا دعواي مامان اينارو ميگم ، خيلي خيلي من اين دعواشون رو دوست داشتم! دلم ميخواد حتما ثبتش كنم! (با اينكه يادمه چقدر روزاي اول دلگير و از دنيا و زندگي زده شده بووودم! خداروشكر، فك كنم دعاهاي شما ، مخصوصا سحر گلم، اثر داشته، كه هم حل داره ميشه و هم كلي درس برام داشت و هه! بالاخره هم فهميديم مامان عاشقه! بروز نميده)

 

پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, ساعت 22:53 | پرين

 

دعام كنين....

 

خدا يه خواسته فقط، حقيقت رو روشن كن!

 

-------------------------------------------------------------

بايد كدهاي پروژه مو مرتب كنم توو اين اوضاع احوال! شنبه ديگه بايد برم يوني... خدا خير كنه...


ميخوام سايت هاي مشاوره معرفي كنم... اين روزا خيلي خيلي مشاور حياتي شده

من هميشه سايت پاسخگو ميرم، اونجا كنار صفحه سمت راست ، لينك برا مشاوره هاي آنلاين هست، موضوعات مختلفي رو هم ميشه پرسيد، مشاوره ، مسائل اعتقادي ، احكام ، تاريخ ووو


كلا مشاوره هاي چتي رو من خيلي دوست دارم، خيلي راحت نشستي خوونه ات و سوالت رو ميپرسي و اون ها هم بهت جواب ميدن، البته ميشه در سايت هم عضو شد با ايميل باهاشون مكاتبه داشت و انصافا جوابهاي كامل و جامعي ميدن....


يادمه يه بار به اين مسائل اعتقاديه گير داده بودمو يه سوالايي ميپرسيدم كه اوون سوالات رو كه از اطرافيان ميپرسيدم بهم ميگفتند، مرتد! ولي اين مشاورا بهم نگفتند مرتد... خيلي باحال قانع ام كردند من كه قانع شدنم با حضرته فيله!  حالا منظور چي بود ؟ هيچي ميخواستم بگم ، يعني انقدر حوصله دارند


من كه خيلي راضي بوودم تا به حال ...


البته اگه حوصله ي ايميل و چت  هم نبود يه راه ساده تر هم هست ، يه سايت جواب هست كه در اوون سوال رو تايپ ميكنيد بعد يه دفعه مكاتبه ي يه بنده خدا براتون مياد اونوقت اون بنده خدا يه صفحه پر برا سوال شما نوشته و جواب هم در پايينش هست... اينطور يه ميانبر هم زدين البته اگه خوش شانس باشين...

باز گاهي برا من خوووب بوده!


موفق باشين دوستان

 

پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, ساعت 1:59 | پرين

 


خب شناخته شده ام ديگه! به دليل اينكه بلاگ بدنم كم شده بوود... بلاگ جديد برا خووندن پيدا كردم!


وقتي درباره وبشو خووندم باهاش همزاد پنداري  كردمو شد جزو بلاگهاي مورد علاقه ام!


البته هنوز پست هاشو خووب نخووندم ولي خوشم اوومده ديگه، حرفيه؟

 

 

درباره وبلاگ


پرين ( Perin ) هستم. 22 سالمه. ساكن تهرانم. نرم افزار كامپيوتر خوندمو تازه فارغ التحصيل شدم. تصميم به ازدواج داشتم ولي به هزاران دليل كه درست و غلطشو نمي دونم، ازدواجم سر نگرفت! خانواده ي مذهبي ندارم و تا سال اول دبيرستان، بي حجاب بوودمو از اينكه ديگران از ظاهرم و اندامم تعريف مي كردند شاد بوودمو روز به روز بيشتر بي حجاب مي شدم. ساله پيش دانشگاهيم، از لحاظ پوشش تغيير رويه اساسي دادم و در ذهنم تعارضاتي پيش اوومد كه منو واداشت به اينكه بدونم من كيم؟ باورهام چيه؟ باور درست كدومه ؟ به همين دليل قم رو براي گذروندن دوران دانشجويي انتخاب كردم ( شهري ديده بودم كه ميتونم از لحاظ مذهبي به اطلاعات كافي برسم) اما مشكلات فراوووني برام پيش اوومد و كمتر تونستم بهره برداري كنم ولي اين تعارضات هنوز هستو من به دنبال حلش هستم! البته بگم ، ذهن به شدت پرسشگر و كنجكاوي دارم و علاوه بر اوون مسائل رو ساده قبول نمي كنم، همين باعث شده كه هميشه بگم «نمي دونم!» و به دنبال اوون تلاش كنم براي دونستن! پس دفتر خاطراتي تهيه كردمو از افكارم از خاطراتم از درددل هام درش نوشتمو به زندگيم دقيق شدم ، تا هم خودم رو خدا رو راه و رسم زندگي رو ! پيدا كنم و هم خاطراتم و روند زندگيم رو ثبت داشته باشم، تا هميشه به يادم بمونه ! دفترم هميشه مخفي بوود و از اين كه خوونده نميشد خسته شدم و تصميم گرفتم به بلاگ تبديلش كنم.
آرشيو وبلاگ



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




Alternative content